دانلود داستان تخیلی ریشه تا برگ
سال ها پیش پسر کوچولویی بازیگوش عاشق بازی کردن در اطراف درخت سیب بزرگی بود. او هر روز از درخت بالا می رفت و سیب هایش را می خورد و استراحتی کوتاه در زیر سایه اش می کرد. او درخت را دوست می داشت و درخت هم عاشق او بود. زمان به آرامی گذشت و پسر کوچولو بزرگ شد و دیگر هر روز برای بازی به سراغ درخت نمی آمد.
یک روز، پسر بعد از مدت ها برگشت، اما این بار مثل همیشه خوشحال نبود.
درخت به پسر گفت: بیا با من بازی کن.
پسر جواب داد: من دیگر یک پسر کوچولو نیستم و با درختها بازی نمی کنم. دوست دارم برای خودم اسباب بازی داشته باشم ولی پولی ندارم.
دوستان اگر قصد شرکت در آیین نامه رانندگی را دارید این مجموعه را مشاهده کنید : سوالات آیین نامه اصلی
ریشه درخت به پسر گفت اگر میخوای اسباب بازی داشته باشی من میتوانم به تو کمک کنم.
برای مشاهده ادامه داستان باید خرید کنید
تعداد صفحات | نوع فایل | قیمت |
---|---|---|
1 | WORD | 6,900 تومان |
با تشکر از داستان خوبتون